رمان دل بی قرار من🥺❤️پارات31

ارسلان:بچه هام
بچه ها:بله
ارسلان:امروز سالگرد ازدواج منو دیاناس
بچه ها:خوب
ارسلان:یک جرعت خقیقت بازی میکنیم رضا میندازه کلید دیانا رو میزارید روی میز مهراب کلیدو میندازه دیانا حواسش پرت شد میکنید طرف منو دیانا بعد من کمی صبر میکنم و میام پیشونیشو بوس میکنم
رضا:یک بندددددد بابا من حول میشم
مهراب:ببند بابا
رضا:خوب اوکیه
مهراب:دخترا کجای قضیه عننن
ارسلان:میریم کافی شاپ واسه امروز من رضو کردم
مهراب:همه چی اوکیه کیکم دادی سفارش
ارسلان:اره حلقه هم گرفتم
8ساعت یعد ساعت8:10 دقیقه
جرعت حقیقتو شروع کردیم
هموجر که گفتم اجرا کردیم بلد شدم
دیانا:چکار میکنی ارسلان
ارسلان:بدون توجه به حرفش رفتم پیشونیشو بوسیدم
دیانا:خجالت کشیدم تو کافه تو جمع قرمز شدم
بچه ها:سالگرد ازدواجتونننن مبارک لییلیلیلیلیلیلیلی
دیانا:تو یادت بود
ارسلان:مگه میشه بهترین لحظه رو یاپم بره چشتو ببند
دیانا: نهههههه
ارسلان:ببند چشاتو
دیانا:باشه
حلقه رو باز کردم و گذاشتم جلوش
ارسلان:سالگرد ازدواجمون مبارک
بچه ها هم کادو هاشونو دادن
کیک رو اوردن و عکاس اورده بودیم ازمون عکس گرفت و کیک و خوردیم
همگی میرفتن به سمت خونشون
همه رل داشتن بجوز عسل
عسل:نمیشه با رلاتون نرید
ارسلان:چراااا؟
عسل:من حسودیم میشه من رل ندارم خو🥺
دیانا:بیا بریم پیش من من خونه تنهام صبحا شبم پیشم میمونی
عسل:مرسیییییییی دیا جونم
عسل با ما اومد
خدمکارا هنو بودن
عسل:دزدددددد
دیانا:اینا خدمتکارا هستن
عسل اهاااا برا من اب بیارییینننننن لفطا ممنون
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

رمان دل بیقرار من🥺❤️پارات33

صحنه رمان🥴🥴🥴

رمان دل بی قرار من😘❤️پارت30 یکم رمانو میبرم جلو

برای ادیتاتون😘😘

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط